محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

سردار کوچک

سردارک66: لالایی خواندن پسر برای فاطمه

رفته بودیم خانه خاله رفت از توی کمد فاطمه یک عروسک برداشت شروع کرد مثل خاله برای بیرون بردن آماده اش کرد با ما این فاطمه عروسکی آمد خانه برایش کفش می پوشید که او را ببرد بیرون و بگرداند برایش لباس پوشید پوشک عوض کرد شب که می خواست بخوابد، شروع کرد برایش لالایی خواندن بابا: مامان لاالا، بابا لالا، جوجو لالا، بَبَیی لالا، کلاغ لالا، اسب لالا، گربه لالا، هاپو لالا، عمو لالا پسر: مامان لاالا، بابا لالا، جوجو لالا، بَبَیی لالا، قار قار لالا، پیت کو پیت کو لالا،  مَو لالا، هاپو لالا، عمو لالا من و پدر ...
15 آذر 1394

سردارک65: کمک کار مادر

چند وقتی است که تمایل زیادی به کمک کردن به من دارد دوست دارد ظرف بشود، لباسها را داخل لباسشویی بریزد، در بیاورد و پهن کند، کمک من مواد غذایی را خرد کند و داخل قابلمه بریزد... گاهی واقعا کلافه کننده می شود اما سعی می کنم اجازه بدهم کاری را که می خواهد انجام دهد تا حد ممکن خیلی از اینکه می تواند کارهای مشابه ما را بکند برایش لذت بخش است. دوست دارم کمک کار بودن برایش باقی بماند و تبدیل به حس منفی نشود. ناتوانی در انجام کار خانه نشود. خیلی از مادر ها اجازه نمی دهند کودکانشان کمک کار باشند و کم کم بچه ها از کمک گرفتن فاصله می گیرند و بعدا گلایه می کنند که پسرانشان دست به سیاه و سفید نمی زنند و ... موقع ظرف شستن: یک قابلمه زیر پا...
9 آبان 1394

سردارک 64: محمدصادق در دو سال و سه ماهگی

قدرت فهمش خیلی رشد کرده قدرت فیلم بازی کردنش هم! تمام خواسته هاش رو با پانتومیم نشون می ده اما هنوز به صحبت نیفتاده فقط کلمه می گه اونم در حد: مامان، بابا، مامانی، بابایی، شیرَ، به به، دَ دَ، بیب بیب(ماشین)، قوق قوق(تخم مرغ)،اولو(هلو)، علی(پاشو)، پیش پیشی(پیچ گوشتی)، آبَ، الِ ش(الهی شکر)، فا فا (فاطمه، مایع دستشویی)، جیز، جیش، پی پی، دُتُر(دکتر)، بوق، تای(چای)، من، منه(مال منه)، پو(گربه)، جوجو(جنبده ها)، توتو(پرنده ها)، عم (عمو)، آقا، پاک(پارک) صداهایی که می تونه دربیاره توف توف(صدای شلیک تفنگ)، مَو مَو(صدای گربه)،تق تق(تفنگ)، قان قان(حرکت موتور)، این این(حرکت ماشین)، چی چی(صدای قطار)، دس(دست)، پا، دوش(گوش) کارهایی که می...
26 شهريور 1394

استخر شن یک بازی هیجان انگیز و مفید

محمدصادق را برده بودم نمایشگاه کودک و اسباب بازی،  اونجا یک استخر شن بود و محمد صادق کلی خوشش اومد و بازی کرد شن ها رو برای اینکه بیشتر از لحاظ روانی مفیدتر باشند در رنگ های مختلف تهیه کرده بودند. خالی و پر کردن پیمانه ها از شن، حرکت دادن ماشین روی شن ها، پا گداشتن روی شنها و رد کردن شن ها از لای انگشتانشون براشون تاثیرات روانی و رشد تفکر ریاضی و منطقی رو به همراه داره من پیش خودم گفتم چه کاریه؟ من میرم شمال شن میارم چرا کیلویی 5000 تومن بدم شن بخرم خلاصه توی یک لگن بزرگ گرد حمام شنی که از شمال آوردم را ریختم و پسر شروع کرد به بازی نتیجه همون هیحان و ... را داشت اما من به این نتیجه رسیدم که باید شن استانداردی که اونحا ارائه...
14 شهريور 1394

سردارک ۶۳: دیگر شیر مادر نمی خورم!

می خواستم تو را خرداد ماه، دقیقا همزمان با تولد قمری ات از شیر بگیرم اما ورود فاطمه خانوم برنامه را تغییر داد و شما به جای اینکه دیگر شیر نخوری یک ساعت یکبار شیر می خوردی! و به همین خاطر شیر خوردنت از دو سال هم بیشتر شد. دوستم گفت یک سیب را موقع آخرین شیر دادنش یاسین بخوان و تا عصر کم کم بده بخوره که صبور و آرام دل بکند سیب به دست داشتم یاسین می خواندم که وسط شیرخوردن سیب را قاپیدی و یک گاز سیب خوردی و یک قلپ شیر و سیبی نماند که تا شب بدم بخوری... نمی دانستم چطور بالاخره این وظیفه دو ساله شیردهی تمام می شود تا آن روز رسید... روز شهادت امام صادق روز سه شنبه قصد کردیم ناهار بریم بیرون، اما رستوران مورد نظرمان بسته بود و...
20 مرداد 1394

اولین برخورد با فاطمه خانوم

سلام فاطمه. خاله و عمو مصطفی با هم از در وارد شدند فاطمه توی ساک حمل بود من نشستم پیشش نذاشتم ببرنش توی اتاق میخواستم ببینم این دخترخاله که میگن بالاخره چه شکلیه صورتی پوشیده بود، سفید و سرخ و گرد نکنه که وقتی خاله ها کوچیک میشن و توی ساک مبذارنشون بهش میگن دختر خاله! نمیدونم من از کار این بزرگترها سر در نمیارم اما خودم مطمین شدم چشم و گوش و دست و پا داره جیش هم میکنه!آخه مثل من پوشک داشت انگار دلش رو زیاد فشار دادم که از پیشم بردنش و دیگه نشد اعضای دیگه اش رو وارسی کنم براش بوس پرت کردم مطمینم همبازی خوبی خواهیم شد و من اذیتش نمی کنم!
26 خرداد 1394

سردارک۶۳: نوروز ۹۴

سلام، عیدتون مبارک! ما امسال با خاله و همسر و پدر قبل از سال تحویل رفتیم دیدن عمو و زن عمو و بعد رفتیم شاه عبدالعظیم شب بود و من توی راه رفتن به شاه عبدالعظیم خوابم برد و دیگه نمی دونم چطور سال تحویل شد! روز دوم عید حرکت کردیم به سمت بغداد، اول رفتیم کاظمین و بعد من نایب الزیاره همه در کربلا بودم. فاطمیه بود و من باسیل جمعیت وارد حرم شدم، در آغوش پدرم، آنقدر خوشحال بودم که همه توجهشان بهم جلب می شد. دوست داشتم به ضریحت بچسبم و سر بر آستانت بگذارم. پدر روی دستهایش بلندم می کرد و مرا به آرزویم می رساند. برایم دویدن و بازی کردن در حرم، بالا کشیدن از منبرها هم خیلی جذاب بود. می رفتم جلوی روحانیان و دست به سینه سلامشان می دادم...
20 فروردين 1394

اولین جملات

رفته بودم چند روز به خاطر آلودگی هوا همدان و پدر نیامده بود از پشت گوشی به پدر می گفتد بابا بیا و با دستانش بیا بیا را نشان می داد   مدرسه قرآن بودم، سماور بزرگی در حال جوشیدن بود. پسر نشانم داد و گفت جیزه؟ گفتم بله جیزه. گذشت محمد مهدی صفری آمد داخل آشپزحانه بهش گفت پَ جیزه   در حال حاضر این کلمات در دایره واژگانی اش هستند: مامان، بابا، بیا، جیز، جیش، پَ   هر چیزی که قابل دست گرفتن باشد حکم گوشی تلفن را برایش دارد: مثل ماشین حساب و ... گوشی را بر می دارد و سرش را کمی کج می کند در اتاق راه می رود و صحبت می کند. گاهی که کسی پشت گوشی هست خوب به صدایش توجه می کند. اما کمتر حرف می زند صرفا هم...
12 بهمن 1393

سردارک۶۲: نماز خواندن

دیگر می تواند تمام حرکات نماز را تقریبا کامل انجام دهد به تکبیر گفتن علاقه خاصی دارد و دائم آن را تکرار می کند با حالتی جالب، انگار تمام وجودش هر چه غیر خداست را با دستها از او دور می کند چند روز هی تمرین کرد تا بتواند دو زانو بنشیند و تشهد بگوید سجده را به مدلهای مختلف: عادی، دروازه ای و خوابیده انجام می دهد. رکوع هنوز کامل نشده و دستها را روی رانهایش می گذارد و کمی خم می شود وقتی دستهایش را می شویم سر و پاها را مسح می کند، فکر می کند جزو دست شستن است، از این رو انگار دائم الوضوست معمولا به جماعت نماز می خواند یعنی به همراه کسی. البته گاهی که موقع نمازخواندن ما خواب است خودش که بیدار می شود می رود سجاده را پهن می کند و ...
12 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سردار کوچک می باشد