سردارک46: من می توانم در 8 ماهگی ام...
8 ماه گذشت و آن نوزاد بی توان حالا می تواند
سینه خیز برود
روی دستان و پاهایش بلند شود
توپش را تا حدود یک متر با دو دست پرت کند
صدای بابا، مامان و بابا جونش رو از پشت تلفن تشخیص بدهد
با صدای بلند بخندد
اسباب بازی اش را دست به دست کند
وقتی می نشانمش تعادلش را حفظ کند
خودش را در بغلم پرت کند
کتاب و یا کاغذ را به راحتی پاره کند
روزی مقداری کم یا زیاد کاغذ و دستمال کاغذی نوش جان کند
از یک سطح خود را بالا بکشد مثل متکاهای روی هم چیده شده یا از یک فرد نشسته
بگوید دَ دَ دَ دَ دَ دَ ، ماما، بابا، عممممه
جملات امری ساده را درک کند: بیا، ول کن، ببوس، پرت کن
خودش را لوس کند: چشمانش را کوچک می کند و می خندد
وقتی بینی اش گرفته است مدام می آید و محکم با بینی نفس می کشد فین فین می کند
روی زمین قل می خورد معمولا از سمت چپ
سعی می کند با انگشتان کوچکش چیزهای ریز را بردارد: عاشق نخ، سیم و ... است.
تاحدی مفهوم ارتفاع را می فهمد و دیگر با سرعت خودش را از تخت نمی اندازد
دو تا مروارید کوچک در دهان دارد
در کالسکه خودش را با گرفتن لبه ها تا نیم ساعت نشسته نگه دارد
دو سه بار است وقتی من متوجه نمی شوم باید پوشکش را عوض کنم خودش می رود زیر انداز را در می آورد که به من بفهماند باید بشورمش و وقتی شلوارش را در می آورم که ببرمش می خندد که به من منظورش را رسانده.
راستی امروز به عنوان هدیه تولد 8 مین ماه زندگی اش من و پدر را بوسید.