سردارک ۶۳: دیگر شیر مادر نمی خورم!
می خواستم تو را خرداد ماه، دقیقا همزمان با تولد قمری ات از شیر بگیرم اما ورود فاطمه خانوم برنامه را تغییر داد و شما به جای اینکه دیگر شیر نخوری یک ساعت یکبار شیر می خوردی!
و به همین خاطر شیر خوردنت از دو سال هم بیشتر شد.
دوستم گفت یک سیب را موقع آخرین شیر دادنش یاسین بخوان و تا عصر کم کم بده بخوره که صبور و آرام دل بکند
سیب به دست داشتم یاسین می خواندم که وسط شیرخوردن سیب را قاپیدی و یک گاز سیب خوردی و یک قلپ شیر و سیبی نماند که تا شب بدم بخوری...
نمی دانستم چطور بالاخره این وظیفه دو ساله شیردهی تمام می شود تا آن روز رسید...
روز شهادت امام صادق
روز سه شنبه
قصد کردیم ناهار بریم بیرون، اما رستوران مورد نظرمان بسته بود
و من بدون انکه قصد قبلی کرده باشم دعوت شدم به امامزاده عینعلی و زینعلی پونک
جایی که کودکیم را انجا سپری کردم و مدتها بود نرفته بودم
رفتم نماز ظهر و عصر خواندم
یهو انگار به دلم افتاده باشد... ماجرا تغییر کرد
ما ان روز نیامده بودیم رستوران، با آنکه واقعا هم نمی خواستیم برویم اما به اصرار زیاد پدر روانه شده بودیم
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود...
انگار امام واقعا خودش برایت برنامه می ریزد پسرم
در امامزاده به دلم افتاد آنجا تمام شود شیر دادنت
گریستم ... به یاد آن روزهایی که آنقدر دعا می کردم که توفیق مجاهدت را با تغذیه تو پیدا کنم و نماز شکر خواندم
و برای آخرین بار در آغوشت گرفتم و سخت فشردمت
که انگار مادر انس بیشتری دارد تا کودک...
و این گونه با نقشه قبلی امام صادق لب از شیر فرو بستی
الهی شکر
بدون گریه شبانه، بدون اذیت و ...