سردارک19: از امروز می تونید من رو دکتر سردارک صدا کنید
امروز صبح با اینکه فکر می کردم نتونم خوب از خواب بلند شم و خواب آلوده باشم، به موقع بیدار شدم و حاضر شدم که با مامانم بیام دانشگاه.
ساعت 8 دانشکده کتابداری بودیم، هنوز هیچ کدام از همکلاسی های مامان نیومده بودن...
پس من تونسته بودم به موقع مامان رو از خواب بیدار کنم(آخه جدیدا مامان نیازی به ساعت نداره، من خودم به موقع صبح ها بیدارش می کنم)
امتحان رو دیر شروع کردن... ساعت 9 به جای هشت
مامان یه ساعت بود روی صندلی نشسته بود... و تازه هیچی هم ننوشته بود
بهمون گفتن که ترم پیش یکی از دانشجو ها تا ساعت 6 عصر نشسته سر امتحان و 30 ص مطلب نوشته، من همش دعا می کردم که مامان من اینقدر تراوش مغزی نداشته باشه که مجبور شم تا عصر اینجا بمونم...
من سعی کردم کمال همکاری رو با مامان خانوم داشته باشم، یه طوری خودم رو جاداده بودم که بتونه مطلب هاش رو بنویسه... این دفعه اصلا به برگه ش هم سرک نکشیدم... سعی کردم جای خودم بمونم... فقط بعضی وقتها براش دست تکون می دادم که احساس تنهایی نکنه. مامان هم سعی می کرد به هر زحمت شده تراوشات ذهنی ش رو بنویسه
خلاصه من تمام سعی م رو کردم که مامانم بتونه امتحان خوبی بده و بعدا اگر نمرش کم شد به پای من نذاره...
چون من فقط دیروز خیلی درس خونده بودم و مامانم رو هی مجبور می کردم که دراز بکشه که من بیام از سر دلش پایین و روزهای دیگه هم ماجراهای دیگه براش درست کرده بودم، نتونست زیاد مطلب بنویسه اما من براش دعا می کنم که استادها زود راضی شن و به همه شون نمره خوب بدن.
من و دو تا از دوستام رونیکا و فاطمه خانوم (دخترهای دو ماهه همکلاسی های مامانم) امروز قوت قلب پدر و مادرهامون بودیم که امتحانشون رو خوب بدن. خاله معصومی گفت که چون ما توی کلاسها بودیم و مرحله جامع رو رد کردیم می شه دیگه دکتر صدامون کنید...
بعدا که آدم بزرگی شدم و مایه افتخار میهن و امام لطفا نگید مدرکش رو از کجا آورده... من از همین بدو طفولیت دکتری افتخاری کسب کردم...